صبح بعداز اذان خواب آلو خواب آلو
آماده شدیم برای رفتن به
جمکران
. وقتی رسیدیم یادم افتاد که وضو نگرفتم
حوصله
هم نداشتم برم وضو خانه
! در نتیجه یه خورده قران خوندم
بعدش هم در مسجد دراز کشیدم و نماز خوندن دوستم و
نظاره کردم
! وقتی می خواستیم بیایم سر قرار در بیرون
مسجد برای صبحونه خجالت می کشیدیم که نکنه اولین
نفرات باشیم ولی چشمتون روز بد نبینه وقتی ما رسیدیم
دیگه جا برای نشستن نبود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد از جمکران راهی اردوگاه وسف شدیم . هنوز کمی از
راه را رفته بودیم که فوق العاده تشنه ام شد از آقای
احسان بخش تقاضای آب کردم و همین که من این تقاضا
را کردم ما بقی دوستان نیز این تقاضا را از این آقا کردندو
ایشون شدند ساقی ولی انگار از این پست مهم چندان
راضی نبودند !!!
وقتی رسیدیم اردوگاه خیلی خسته بودیم ، وسط راه هم
که گم شده بودیم دیگه نور علی نور بود ! حالا فرض کنید
با این خستگی برای ما کلاس گذاشته بودند
و استاد
وقتی اومد فهمید خوب رنگ رخسار خبر می دهد از ....
گفت هر کی خسته است بره بیرون ! اما این بره بیرون
معنی دیگه ای داشت نتیجتا کسی از جاش تکون نخورد
ولی همه انگار با چشمانی باز در خواب عمیقی فرو
رفته بودند ! ؟
موقع نماز که شد رفتیم وضو بگیریم که چشمتون روز
بد نبینه 30 40 نفر در صف یگانه دستشوی
! به نماز
جماعت نرسیدیم !
بعد نماز منتظر ناهار شدیم اما ناهار ساعت 3 بعدظهر
رسید ! آخه ماشین تو راه خراب شده بود ! موبایل هم
که آنتن نمیداد !
بعد نا هار یه کلاس دیگه داشتیم !
بعد از سخنرانی یه کوهی اونجا بود که چند تن از
پهلوونا از جمله خودم رفتیم بالا کوه !
.... شب شده بود و در خوابگاه خاموشی زدند !
پ.ن.
دیروز طبق قراری که با دوستانم داشتم رفتیم
گردش . بعدش هم برق نبود در نتیجه نتونستم آپ بشم !
نویسنده: یاغی(چهارشنبه 86/5/24 ساعت 1:17 عصر)