چند روز پیش به طور اتفاقی کتاب سووشون خانم سیمین دانشور بدستم رسید و
خوندمش . یادمه توی کتاب ادبیات دبیرستان ( یادم نیست کدوم سالش ) یه
پاراگراف از این کتاب رو گذاشته بودند من هم به صرافت افتادم که بخش پایانی
کتاب رو توی وبلاگم بزارم :
شبانه جنازه رو از سر چاه منبع ، از میان گونی های پر برف برداشتند و در صندوق
عقب ماشین خان کاکا گذاشتند ، عمه و زری و خسرو هرمز و خان کاکا در ماشین
نشستند و به قصد طواف ، از جلو مزار سید حاجی غریب رد شدند ، خانم فاطمه
گریه میکرد و میگفت (( فدای غریبیت بشوم . )) اما زری اشک نداشت . ندانست
مقصود عمه ، غریبی امامزاده است یا غریبی یوسف . می اندیشید : " کاش من
هم اشک داشتم و جای امنی گیر می آوردم و برای همه غریبها و غربت زده های
دنیا گریه میکردم . برای همه آنها که به تیر ناحق کشته شده اند و شبانه دزدکی
به خاک سپرده میشوند . "در گورستان جوان آباد ، قبر آماده بود و در نور یک چراغ
بادی که بدست غلام بود ، جنازه را در گور گذاشتند . سید محمد خواست تلقین
میت بگوید که بلد نبود . خسرو به اشاره غلام ، روی پدر را پس زد و دست به
چشمهایش برد و گریست . غلام و سید ، با دست خود ، روی یوسف خاک ریختند
و عمه زار می زد و میگفت (( شهید من همین جاست . کاکای من همین جاست .
کربلا بروم چه کنم ؟ )) اما زری ، از همه چیز دلش بهم خورده بود ، حتی از مرگ ،
مرگی که نه طواف ، نه نماز میت و نه تشییع جنازه داشت . اندیشید روی سنگ
مزارش هم چیزی نخواهم نوشت . به خانه که آمدند ، چند نامه تسلا آمیز رسیده
بود . از میان آنها تسلیت مک ماهمون به دلش نشست . و آن را برای خسرو و همه
ترجمه کرد :
(( گریه نکن خواهرم . در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و
بسیار درختان در سرزمینت . و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد
رسانید و درختها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی سحر را ندیدی ؟ ))
پ.ن. شاه ترکان سخن مدعیان میشنود شرحی از مظلمه خون سیاوشش باد
حافظ
پ.ن. فکر نمیکردم متن انقدر طولانی بشه ولی بجاش قشنگه !
نظرات دیگران ( ) |