جمعه بود ! ولی روی حسنی ( همونی که به مکتب نمیرفت
وقتی میرفت جمعه میرفت ) را سفید کردیم 3 تا کلاس آنهم
در صبح و بعدازظهر !
چون آخرین شبی بود که اونجا بودیم ، در نتیجه شب تمام
مسئولین و بچه ها جمع شدیم که هم مبعث
را جشن بگیریم
و هم حرفهای ناگفته را بزنیم و اگر نقدی داریم بگیم برای آخرین
بار !
می خواستیم برنامه مورد علاقه مون را اونشب ببینیم ولی یکی
از روحانیون گفت بی خیال بشید ! چون میترسم فردا در
وبلاگاتون در این زمینه و پشت سر ما حرف بزنید !
شب تولد
یکی از بچه ها بود که دوستان نزدیکش براش هدیه
خریدند ، اون هم کیک و تخمه خریده بود
. البته از کیکش چیزی
نصیب ما نشد ! بعدش هم گذاشتند در فیریزر یخچال تا بدند به
از ما بهترون
! ( البته شایع شده بود پای یکی از بچه ها رفته
توش ) البته ما که آثار جرمی ندیدیم ! ) اما تخمه را زدیم تو رگ !
این داستان ادامه دارد ! ( فقط روز آخرش مونده تو را خدا یه کاری
کنید جلوی هری پاتر کم نیارم ! )
پ ن. فکر کنم بدونید برای چی 2 روز خاطره ام را در یک روز
پست کردم ؟ نه اشتباه حدس زدید ! چون دیروز آپ نبودم و
از هر سخن تفرقه انداز و آدم ضایع کن پرهیز کنید !
نویسنده: یاغی(چهارشنبه 86/5/24 ساعت 1:36 عصر)