یکی بود یکی نبود .....
یه روزی یاغی کوچولو
به همراه پدرو مادرش اومدن خونه جدید
یاغی کوچولو اولش یه خرده غریبی میکرد
اما کم کم یه عالمه
دوست پیدا کرد
و هر سال که میگذشت رابطه و پیوندش با
دوستاش محکمتر میشد
و تا چشماشو باز کرد دید 18 سال از
اون روزهای پر از خاطره گذشته
، هنوز هم که پنجره اتاقمو باز
میکنم تمام خاطراتی که با دوستام داشتم و تمام بازی ها و
شیطونی ها و ... را میبینم انگار همه زنده اند جلوی چشام !
پنجره ای که درختهای قشنگی جلوشه و از همه قشنگتر
درخته موی که بقیه درخت ها را کرده تکیه گاهشو و درخت
اقاقیای که هر سال بهار همه کوچه را مست میکنه !
اما حالا دوباره انگار همه چیز از نوع میخواد شروع بشه و باز
هم دغدغه دل کندن باز هم .... نمیدونم اما اینو میدونم که
دیگه بچه نیستم و اون معصومیت کودکی که خیلی صادقانه
تقاضای دوستی میکرد دیگه با من نیست !
خودم شخصا مخالفم با رفتن خصوصا در خونه جدید پنجره
اتاق من باز میشه به روی ساختمون های که فکر کنم یه
چند سالیه که با کسی حرف نزدند و نخندیدند !
همه میگن اون خونه که نو ساز اما من میگم صفای این
خونه قدیمی را این خونه جدید نداره ! اما کسی به حرف
من گوش نمیده !
البته بگم من خیلی به ندرت به چیزی دل میبندم و بهش
عادت میکنم
اما انگار دست روزگار میخواد این به ندرت را
تبدیل به هرگز کنه باشه ما که از الان زمین خوردشیم !
اما خدایا هر چی میخوای از بندگانت بگیری بگیر ولی ،
پر پروازمونو نشکن !
پ.ن. امروز رفتم دانشکده برای انتخاب واحد اما از شانس
بدم این ترم هم که معدلم بالا بود و میتونستم هر چی
میخوام بردارم یا این ترم درسش ارائه نمیشد یا تداخل
خورده بود بهش
! و سرانجام راضی به 15 واحد شدم !
پ.ن . چون چند روزی اسباب کشی داریم دیگه فکر نکنم 3
یا 4 روزی بتونم بنویسم اما به محض اینکه کامپیوترم وصل
بشه میام توی نت
نویسنده: یاغی(شنبه 86/6/17 ساعت 8:35 عصر)