وقتی آدم برای خودش یه قهرمان انتخاب می کنه یا به عبارت
بهتر پیدا می کنه ، احساس می کنه دنیا مال اونه چون هر وقت دلگیر
از هر کجا این عالم شد می دونه که این قهرمان همین الان می رسه
و هر طوری شده نجاتش می ده ، اما بعد از مدتی می فهمه اون قهرمان
پوشالیه ، بعد باید دعا کرد که اون قهرمان اصلی زندگیش نباشه ! اما
اگه قهرمان واقعی زندگی باشه البته از همون نوع پوشالی ، اون موقع
آدم فکر می کنه 2 تا نیمکره زمین روی قلب کوچیکش ( البته اگه قلب یا
به عبارتی دلش بزرگ باشه دیگه قهرمان نمیخواد چون خودش
قهرمانه یا دیگه کم کمش فقط یه الگو داره نه یه قهرمان که زندگیش به
اون وصل باشه ) چمبره ( چنبره ) زده ! بعد اگه خیلی ( یه کمی ) پوست
کلفت باشه ! دنبال یه قهرمان دیگه می گرده ، بعد اگه بعد شانس باشه
اون قهرمان هم پوشالی از آب در میاد و همین دور تسلسل ادامه داره تا
اینکه می فهمه باید جسارت و فریاد و آزادی و ... بگذاره کنار و دست نیاز
به واژه چابلوسی و تملق دراز کنه ! چون دیگه قهرمانی نداره که موقع
نیاز بیاد به کمکش و چون قهرمان نداره می خواد مثل هیچکس بشه ...
بعد کم کم پله های تلقی رو طی می کنه تا میرسه اون بالاها بعد با
زیر دستای خودش که بدون قهرمان هستند یا قهرمانشون گم شده
رفتاری بدتر از اون وقتای بالا دستی های خودش میکنه ! تا این طوری
عقده بی قهرمان بودن خودشو خالی کنه ! یا شاید به خیال خودش
شده یه قهرمان اما نمی دونه پوشالی شده ! این داستان ادامه داره
تا اینکه مردم بفهمند ما قهرمان نمی خوایم شاید یه الگو نیاز باشه
ولی یه قهرمان یه پیشوا نمی خوایم چون یا پوشالی در میاد یا بعدا
متقلب می شه !!! و این قهرمانی که ساختیم میشه مار تو آستین
خیلی بارها این اشتباه رو کردم ولی دیگه نمی خوام ، هرگز نمیخوام
چون میخواهم زنده بمانم
نظرات دیگران ( ) |