چند روز پیش با دوست مثلا فیلسوفم سوار اتوبوس
شدیم و در کنار یه کودک نشستیم . دوستم هم
شروع کرد به بیان مزخرفاتی که خودش اسمش
رو گذاشته بود فلسفه . دوستم میگفت حال
وجود خارجی نداره هر چی هست یا تعلقات
گذشته است یا نگرانی های آینده و... بعدش هم
نتیجه گرفت که حال واژه مسخره ایه ، همینطور
که داشتم حرف هاش رو گوش میدادم نگاه ام
افتاد به اون کودکی که کنارش نشسته بودیم ،
با دیدنش تعجب کردم آخه ابر تفکرش رو بالای سرش
میدیدم ( مثل کارتون ها بود ) !!! وقتی از تعجبم کم شد
تونستم ابر فکرش رو بخونم ! انگاری حرفهای رفیق من رو
شنیده بود ، چون پیش خودش داشت میگفت برای
همینه که خونه ما حال نداره چون واژه مسخره ایه !؟
دوستم میگفت آدم ها تاریخ مصرف دارن که اگه این
تاریخ مصرفشون بگذره ، دیگه قابل تحمل نیستند و
باید قبل از این که تاریخ مصرفشون تموم بشه ، خودشون
رو راحت کنند وگرنه مثل غذای تاریخ مصرف گذشته فاسد
میشند ! ابر تفکر کودک هنوز بالای سرش بود و به این
فکر میکرد که اگه غذای تاریخ مصرف گذشته فاسد هست
پس چرا اداره بابا هر وقت بهشون یه سبد کالا میده ،
مامان میگه بازم که تاریخ مصرف گذشته اند و بابا میگه
عیبی نداره کاچی بهتر از هیچی و ......
اتوبوس کم کم داشت به ایستگاه خونمون میرسید ،
خواستم از دوستم خداحافظی کنم دیدم چشماش
رو بسته و انگار خوابیده ، به هر حال اون آخر خط
پیاده میشد پس جا نمیموند و اون کودک هم که با
یه آبنبات چوبی سرگرم بود و دیگه اون ابر بالای سرش
نبود .
وقتی از اتوبوس پیاده شدم با دیدن پل عابر پیاده ای
که دیگه برام شده بود هفت خان رستم ، ماتم گرفتم
ولی چاره ای نبود باید میرفتم .
پ.ن. نمیدونم چرا هر روز ماه رمضون مثل غروبهای
روزای جمعه است ؟!
نظرات دیگران ( ) |