نویسنده در اتاق کوچک و نمناکش نشسته بود و شرمنده
کاغذ سپید مقابلش بود ، هرگاه قصد نوشتن میکرد عقل
مصلحت پیشه اش کلمات سردی را به او پیشنهاد میکرد
که نمیشد با آنها میوه ی دانایی را به همه مردم شهر
ارزانی داشت . و از طرفی دلش بی پروا بود و کلمات
بسیار پر شوری را پیشنهاد میکرد ولی نویسنده بخاطر
قلمش که روزگار بارها به او زخم وارد کرده بود و هربار این قلم
از جایی شکسته شده بود و هر بار نویسنده بخش های
شکسته شده را به هم میچسباند ، نمیتوانست آن همه
حقیقت بنویسد و میدانست که اگر این بار قلمش بشکند
دیگر انگشتانش توان در آغوش گرفتن قلم را ندارند ..........
پ.ن. این تعطیلات چند روزه که به خاطر آلودگی هوا یا هر
مورد دیگه ای بود ، به من خیلی چسبید .
نظرات دیگران ( ) |