میخوام مدل نمره دادن برخی از اساتید دانشکده مون رو بگم که
برای این کار ابتدا باید یه توضیحی در مورد کارکترهاشون بدم
تا ابتدا آشناییت ایجاد بشه و بهترین توضیح برای کارکترهاشون
رو مقایسه با برخی از شخصیتهای کارتونی و فیلمی و... پیدا
کردم :(البته فقط به نام کوچک این حضرات اکتفا میکنم ) البته
این تطبیق رو نزارید به پای بی احترامی ، بزارید به پای قوه ی
تخیل بالا
دکتر پرویز... ( دکترا از امریکا ) : پدر خوانده 1 و 2و 3 و
.... رو ایشون گذاشتن توی جیبشون ، هرکسی توی کارهای
تحقیقاتی خارج از کار دانشگاهی کمکشون کنه نمره اش توی
روغنه . ایشون طبق اسامی که روی برگه امتحانی هست نمره
میدن ! و وای بر دانشجویی که ایشون رو ستایش نکنه !!!
دکتر سوسن ...(دکترا از فرانسه ) : خاله ریزه با قاشق سحر آمیز
سر کلاس هاشون دموکراسی به معنای واقعی ( به هر حال تربیت
شده در مکتب فرانسه هستند دیگه ) احترام به دانشجو و حالت
دوستانه برگزار کننده کلاسها اما جزواتشون فکر کنم به 1000
صفحه برسه و البته با برخی از دانشجویان مهربان تر ....
دکتر محمد ... ( دکترا از امریکا ) : من ایشون رو میبینم یاد فیلم
جویندگان طلا می افتم ، چون در رشته خودشون برای نقشه علمی
کشور کار میکنند ، گروه های زیادی در 3 دوره کارشناسی و ارشد
دکترا ایجاد کردن و چه هیاهوی دارند و در طول یکسال 3 بار
اتاق عوض کردن !!! دیگه نوع نمره دادن هم معلومه دیگه ، توی
گروه باشی اولویتت برای اشتباه بیشتر و نمره بهتر گرفتن زیادتره !
دکتر شهلا ... (دکترا از آلمان ) : نا مادری سفید برفی ! مثل اکثریت
آلمانی های جنگ جهانی دوم یک فاشیست ، همواره صمیمی با نژاد
برتر . نوع تصیح برگه های امتحانی از نام نژاد برترها شروع میشه
تا اگه احیانا خسته شدند حقشون ضایع نشه و مابقی هم بستگی به
کرمشون داره و خسته شدن یا نشدن مسئله این است ؟!
دکتر اردشیر ... (دکترا از امریکا) : مثل هاکل بریفی (نمیدونم درست
نوشتم ؟) . هزار بار لیست نمره هاش رو عوض میکنه یه بار
میری میبینی شدی 5 یه بار میبینی شدی 18 و یه بار میبینی شدی 14
و ... توضیح در باب ایشون همین بس که به یه برگه داده بودن 6 و
بعد از اینکه این برگه رفت کمیته اساتید شد 16 ....
دکتر نعمت الله ... (دکترا از انگلستان ) : نقش اول کارتون موفق
استوارت ! روزای اول که از لندن اومده بودن دانشجو رو زورکی
دعوت میکردن به اتاقشون برای بحث علمی ولی حالا با کمتر از
دانشجوی دکترا صحبت نمیکنه ؟! بوقلمون صفت !
ریاست دانشکده : کلانترهای بی حال فیلم های تگزاسی رو دیدید ؟
صد رحمت به اونا ... (چون از گرایش ما نیست نمیدونم دکتراش از
کجاست ) طی تحصن هایی که توی دانشکده ایجاد شد تصمیم گرفتن
این کلانتر بی حال رو کنند رییس، که مطیع اوامر از بالا باشه و
فقط راضی به عنوان ...
معاونت دانشجویی : کلانتربی حال فیلم های غرب وحشی دنبال چی
میگرده که زورکی اون نشون ستاره رو به سینه اش بزنه و خودش
رو خلاص کنه از بار مسئولیت ؟ یه آدم بی حالتر از خودش که از
پت و مت هم جلوتره زده ! توی کلاس هاش به زور دانشجو به اندازه
انگشتهای دست میشه ( این یکی هم چون استاد ما نبود نمی دونم مدرکش
رو از کجا گرفته ؟)
(چون متنم داره زیاد میشه از احوالات مابقی میگذرم .)
وقتی اعضای هیئت علمی توی راهرو هیئت علمی از کنار هم رد میشن
آدم هر لحضه فکر میکنه ، یه دئول حسابی در شرف شکل گیریه ، باند
بازی هم که چیزی عادی شده ! چه میکنند این قشر روشنفکر ...
پ.ن. فکر کنم از دوره ناصری محصل فرستادیم فرنگستون تا بیایند و
ایرون رو کنند گلستون اما اکثریتشون یا موندنی شدن یا وقتی برگشتن
خودشون رو تافته جدا بافته نشون دادند و در اکثر اوقات در ظاهر
روشنفکرند اما رفتارشون از آدم عصر حجر متحجرتر هست ، وقتی
به ضررشون هست اصلا اهل گفتمان نیستند و از قدرتشون استفاده
میکنند برای برچسب زدن به کسانیکه به حمد و تسبیح شون نمیپردازن
برای همینه که با گذشت این همه سال( به غیر از چند رشته علمی خاص)
هنوز روی مدار صفر درجه ایستادیم و هنوز اندر خم یه کوچه ایم
پ.ن. یه استاد داشتیم که میگفت در یه جمعی که همه قدرت برابر دارند
اگه رای گیری بشه من حرف اقلیت رو گوش میدم چون با اینکه کم اند
جرات مخالفت کردن رو دارن ، نمیدونم اسم این کار رو میشه گذاشت
دموکراسی یا نابودی حیثیت رای گیری ؟!
نظرات دیگران ( ) |
نظرات دیگران ( ) |
نیمکت پارک پاییزی خسته تر از همیشه
بر جایش لمیده بود . برگ های پاییزی از
مادر درخت جدا شده بودند و فارغ از هر
چیز، با کودکانه های نسیم به بازی مشغول
بودند. رهگذری تنها وارد پارک شد و صدای
خش خش برگهای پاییزی زیر پای رهگذر به
همراه نغمه ی فواره های همیشه در سکوت
و صدای کلاغ های بالای کاج بلند که گویی در
نزاع با هم برای جلوس بر بلندترین شاخه ی
درختند و آوای نگاه بی رمقتر از همیشه مجسمه
پارک ، سمفونی پاییز را به زیباترین شکل مینواخت
و در همین لحظه بود که آسمان را شوری گرفت و
چند قطره اشک پنهانی از چشمانش سرازیر شد و
پارک سرشار از بوی خاطره انگیز نم چوبهای درختانش
شد .
پ.ن. هر چی سعی میکنم از کنار زندگی و تمام
مخلفاتش آروم بگذرم ولی باز هم طوغ اش را توی
گردنم میندازه و هر جا میخواد میبره و هر تلاش برای
باز کردن این طوغ گویی به محکمتر کردنش میانجامد
پ.ن. به همین دلیل پی نوشت بالایی هم یه خرده
دیر اومدم ، خدا کنه دیگه تکرار نشه
نظرات دیگران ( ) |
چند روز پیش با دوست مثلا فیلسوفم سوار اتوبوس
شدیم و در کنار یه کودک نشستیم . دوستم هم
شروع کرد به بیان مزخرفاتی که خودش اسمش
رو گذاشته بود فلسفه . دوستم میگفت حال
وجود خارجی نداره هر چی هست یا تعلقات
گذشته است یا نگرانی های آینده و... بعدش هم
نتیجه گرفت که حال واژه مسخره ایه ، همینطور
که داشتم حرف هاش رو گوش میدادم نگاه ام
افتاد به اون کودکی که کنارش نشسته بودیم ،
با دیدنش تعجب کردم آخه ابر تفکرش رو بالای سرش
میدیدم ( مثل کارتون ها بود ) !!! وقتی از تعجبم کم شد
تونستم ابر فکرش رو بخونم ! انگاری حرفهای رفیق من رو
شنیده بود ، چون پیش خودش داشت میگفت برای
همینه که خونه ما حال نداره چون واژه مسخره ایه !؟
دوستم میگفت آدم ها تاریخ مصرف دارن که اگه این
تاریخ مصرفشون بگذره ، دیگه قابل تحمل نیستند و
باید قبل از این که تاریخ مصرفشون تموم بشه ، خودشون
رو راحت کنند وگرنه مثل غذای تاریخ مصرف گذشته فاسد
میشند ! ابر تفکر کودک هنوز بالای سرش بود و به این
فکر میکرد که اگه غذای تاریخ مصرف گذشته فاسد هست
پس چرا اداره بابا هر وقت بهشون یه سبد کالا میده ،
مامان میگه بازم که تاریخ مصرف گذشته اند و بابا میگه
عیبی نداره کاچی بهتر از هیچی و ......
اتوبوس کم کم داشت به ایستگاه خونمون میرسید ،
خواستم از دوستم خداحافظی کنم دیدم چشماش
رو بسته و انگار خوابیده ، به هر حال اون آخر خط
پیاده میشد پس جا نمیموند و اون کودک هم که با
یه آبنبات چوبی سرگرم بود و دیگه اون ابر بالای سرش
نبود .
وقتی از اتوبوس پیاده شدم با دیدن پل عابر پیاده ای
که دیگه برام شده بود هفت خان رستم ، ماتم گرفتم
ولی چاره ای نبود باید میرفتم .
پ.ن. نمیدونم چرا هر روز ماه رمضون مثل غروبهای
روزای جمعه است ؟!
نظرات دیگران ( ) |
آدمی رو تصور کنید که وسط تابستون خسته و
مرده از انجام یه کار نیمه تموم وایساده توی
ایستگاه اتوبوسی که نه سایبون داره و نه صندلی
و تازه آخرین نفره توی اون صف طولانیه ، یک
ساعت توی صف هست و از طرفی یه خرده اون
طرفتر دارن آسفالت خیابون رو میکنند و صدای اون
دستگاه روی مخ اش داره راه میره و همین طور
شرشر عرق داره کلافش میکنه که از دور میبینه
اتوبوس داره میاد و در اون لحظه فکر میکنه فریاد رس
بزرگی داره میاد و وقتی میخواد سوار بشه ناباورانه
میبینه دیگه جایی حتی روی پله های اتوبوس برای
وایسادن نیست و جا میمونه و... چه حالتی فکر
میکنید به اون آدم دست میده ؟ هیچی دیگه اعصابش
گرینپاچ میکنه ! حالا من هم همون حالت عصبی
همون آدم رو دارم از نوع دیگه اش .
وقتی یه چکه همیشه معترض باشی و هیچ وقت
به اعتراضت پاسخ مثبت نداده باشن ، همین میشه
که گفتم .
پ.ن. راسته ، دوباره طرف گفته من امام زمان
رو دیدم و از این جور حرفها، بعد از اون هاله سبز ؟
نظرات دیگران ( ) |