میخوام حکایت سرویس اداره رو که من یه موقعی باهاش میرفتم اداره بازگو کنم :
ما یه راننده سرویس داشتیم که هر وقت پشت رول ( فرمان ) می شست فکر
می کرد توی پیست اتومبیل رانی با شوماخر داره مسابقه میده ! کارمندای سرویس
ما هم ، همه خواب بودند به غیر از 3 نفر ! اونایی که خواب بودند که اصلا متوجه
نمیشدند این آقای راننده به چه وضعی داره رانندگی میکنه . اونایی که خوابشون
سبکتر بود با ترمزهای ناگهانی راننده از خواب می پریدند و بدون هیچ اعتراضی
دوباره به خواب میرفتند . میموند اون سه نفری که بیدار بودند که یکیشون هم من
بودم . من که جرات اعتراض نداشتم چون میترسیدم اگه راننده چیزی بهم نگه ، اون
آدم هایی که خوابند بیدار بشوند و بگند چرا انقدر سر و صدا میکنی و ....
یکی دیگه از همکارها هم ، از اول که سوار میشد هنس فری تو گوشش میزاشت
تا اداره .می موند نفر سوم ، که یه روزی وقتی رسیدیم اداره به راننده
اعتراض کرد و برعکس خیلی وقت ها چند نفری هم پشت نفر سوم
وایسادند وراننده گفت باشه ولی از فردا نه تنها خوب رانندگی نکرد که هیچ ،
رانندگی اش هم بدتر شد !!!
پ.ن. مشت نمونه خروار هست
نظرات دیگران ( ) |
بله یه موقع های آدم وا میمونه توی کار این روزگار و بعضی از
آدم های این روزگار ، عرض میکنم برای چی و چرا ؟
میگن دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دیانت ماست
من به اصل مطلب حالا کاری ندارم که درست هست یا نه
فقط میخواستم بگم بعضی از این آدم ها که جانماز آب میکشند و
پیرو این حرفند ، وقتی بهشون میگند چرا دروغ میگی ، میگند این دروغ
جزو سیاست کارمون هست حالا من موندم این دروغ که توی سیاست
کارتون هست ، کجای این دیانت هست ؟
پ.ن. البته من این ها رو گفتم که دور هم فقط بخندیم و لاغیر
نظرات دیگران ( ) |
اوه ، این همه وقت من ننوشتم ؟ به قول شاعر این قافله عمر عجب میگذرد !
به نظر من آدمها دو جور دچار روزمرگی می شند یه بار وقتی الاف اند و تا ساعت
11 صبح می خوابند و بعد ناهار و صبحونه رو یکی میکنند و بعد هم دنبال اللی تللی
میگردند و خیلی شانس بیارند ، رفیق پایه داشته باشند و برند صفا سیتی و
اینجور حرفها ، یه جور دیگه از روزمرگی وقتیه که انقدر گرفتاری که حتی نمی تونی بیای
وبلاگت رو آپ کنی و...
بله این چند وقت که ما نبودیم خواستیم بشینیم برای ارشد بخونیم و گفتیم بهتر
از روزمرگی نوع اوله ، همین که ما نیت کردیم درس بخونیم ، کاری که حدود دو سال
دنبالش میگشتیم جور شد و زنگ زدن تشریف بیارید سر کار، حالا اگه من نمی خواستم
برای کنکور درس بخونم اصلا و ابدا کارمون هم جور نمی شد و ... هیچی دیگه صبح تا
غروب سرکار و وقتی هم میومدیم خونه بعد از یه استراحت میشستیم تا یک یا 2
نصف شب به قول بر و بچ خر میزدیم و...البته با کمال نا باوری سوالات کنکور به حدی
سخت بود که یه چیزی اونورتر از افتضاح کنکور رو دادم ( خدایی سوالات سخت بود
نگیید دستش به گوشت نمیرسه میگه گوشت بو میده ! ) از این ور هم بعضی ها
تا فهمیدن من دارم برای ارشد میخونم دیگه کاری نبود که نریزن گردن من !!! من مرخصی
گرفته بودم ، فردای قبل از کنکور به من زنگ زدن که پاشو بیا کار داریم و باید بری
ماموریت اداری و ...که بعدا که کاشف به عمل اومد اون ماموریت اجباری نبوده و
اون چند ساعت واسه ی ما مرخصی رد کردند بجای ساعت ماموریت ! تقصیر
ما است که هر جا میریم میخوایم سطح اونجا رو ببریم بالا ؟!بله دیگه تازه محیط
تا اندازه ایی خودش رو مذهبی هم میدونه که البته من اسم این مدلش رو میزارم
شبه سکولار ! حالا بگذریم از مراسم گزینش ما و سوالات مضحکی که از من پرسیدند و
مراسم رفتن ما به اداره و ... و خلاصه من دچار روزمرگی نوع دوم شدم !
پ.ن. حالا تازه میفهمم که از درس دانشگاه تا کار توی اداره چقدر فاصله هست ،
همه اون چیزهایی که من خوندم یه مشت تئوری بود که فقط توی کتاب و درس و
دانشگاه قشنگ و کاربردی به نظر میرسید اما وقتی میای توی گود تازه میفهمی
که نخیر ، همه ی اونها رو باید بریزی دور و تجربه کنی و با آزمون و خطا بفهمی
چی خوب و چی بد .
پ.ن. در کل محیط کارم رو دوست دارم اولا که همکارهای خوبی دارم ( البته
میدونم که خوبی از خودمه ) ودوم اینکه تقریبا مطابق با رشته تحصیلی ام هست ،
کم پیش میاد توی یه کشور جهان سوم چنین رویدادی
پ.ن. به امید روزی که دست در دست هم بدیم به مهر میهن خویش را کنیم آباد !!!!!!!!!!!!!!!!
نظرات دیگران ( ) |
چند روز پیش به طور اتفاقی کتاب سووشون خانم سیمین دانشور بدستم رسید و
خوندمش . یادمه توی کتاب ادبیات دبیرستان ( یادم نیست کدوم سالش ) یه
پاراگراف از این کتاب رو گذاشته بودند من هم به صرافت افتادم که بخش پایانی
کتاب رو توی وبلاگم بزارم :
شبانه جنازه رو از سر چاه منبع ، از میان گونی های پر برف برداشتند و در صندوق
عقب ماشین خان کاکا گذاشتند ، عمه و زری و خسرو هرمز و خان کاکا در ماشین
نشستند و به قصد طواف ، از جلو مزار سید حاجی غریب رد شدند ، خانم فاطمه
گریه میکرد و میگفت (( فدای غریبیت بشوم . )) اما زری اشک نداشت . ندانست
مقصود عمه ، غریبی امامزاده است یا غریبی یوسف . می اندیشید : " کاش من
هم اشک داشتم و جای امنی گیر می آوردم و برای همه غریبها و غربت زده های
دنیا گریه میکردم . برای همه آنها که به تیر ناحق کشته شده اند و شبانه دزدکی
به خاک سپرده میشوند . "در گورستان جوان آباد ، قبر آماده بود و در نور یک چراغ
بادی که بدست غلام بود ، جنازه را در گور گذاشتند . سید محمد خواست تلقین
میت بگوید که بلد نبود . خسرو به اشاره غلام ، روی پدر را پس زد و دست به
چشمهایش برد و گریست . غلام و سید ، با دست خود ، روی یوسف خاک ریختند
و عمه زار می زد و میگفت (( شهید من همین جاست . کاکای من همین جاست .
کربلا بروم چه کنم ؟ )) اما زری ، از همه چیز دلش بهم خورده بود ، حتی از مرگ ،
مرگی که نه طواف ، نه نماز میت و نه تشییع جنازه داشت . اندیشید روی سنگ
مزارش هم چیزی نخواهم نوشت . به خانه که آمدند ، چند نامه تسلا آمیز رسیده
بود . از میان آنها تسلیت مک ماهمون به دلش نشست . و آن را برای خسرو و همه
ترجمه کرد :
(( گریه نکن خواهرم . در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و
بسیار درختان در سرزمینت . و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد
رسانید و درختها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی سحر را ندیدی ؟ ))
پ.ن. شاه ترکان سخن مدعیان میشنود شرحی از مظلمه خون سیاوشش باد
حافظ
پ.ن. فکر نمیکردم متن انقدر طولانی بشه ولی بجاش قشنگه !
نظرات دیگران ( ) |
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود جز خدای مهربون هیچکس نبود .....
یه سرزمینی بود که پر از دیدنی های جذاب و باستانی و قشنگ
بود ولی حیف ، زیاد نبودند کسانی که از این همه دیدنی ، استفاده
کنند ! به خاطر تبلیغات کم و نادرست، جمعیت زیادی از اون طرف
مرز نمیومدند به این طرف !؟ و ملت اون سرزمین هم اکثرا گرفتار
تبلیغات زیبا و جذاب اون طرف مرز میشدند و مثلا میرفتند به یه
جایی به نام دبی و تمام پولهاشون رو اونجا خرج میکردند تا
اینکه با پول های ملت این سرزمین ، دبی آبادتر شد ! اما یه
سیلی اومد به نام رکود بازار جهانی و عظمت این شهر پوشالی
فعلا به قصه پیوست ! حالا ملت سرزمین قصه ما جدیدا تصمیم گرفتن
پولهاشون رو توی یه سرزمینهای دیگه ای مثل ارمنستان و مالزی و...
خرج کنند تا اونجا رو هم کم کم با پولهاشون آباد یا آبادتر کنند .......
حالا سوال اینجاست که چرا ملت سرزمین قصه ما پولهاشون رو
برای آبادی سرزمینشون خرج نمیکنند ؟ چرا سرزمین قصه ما
کاری نمیکنه که با پول های مردمان سرزمین های دیگه آباد بشه ؟
پ.ن. توی همه چیز پارتی بازی و فامیل بازی دیده بودیم الا
سریالهای تلویزیونی که این هم دیدیم ! بله چشامون از خیلی
وقته که روشن شده !!!
نظرات دیگران ( ) |