سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از افسانه تا واقعیت - یاغی
  •   سفر در عید
  •                      یه چند روزی از عید رو رفته بودم سفر برای همین نتونستم آپ کنم !
                        نمیدونم چرا توی عید خیلی رسم شده ملت برند سفر ؟ به هر حال
                        من هم علی الرغم میلم با خانواده همراه شدم البته همراه با چندی
                      از خانواده های فامیل . توی چند سفر قبلی با بهونه های مختلف با
                      خانواده هم سفر نشدم ولی توی تعطیلات عید بهونه ای دیگه وجود
                     نداره و از طرفی حوصله موندن توی خونه و اینکه مهمون بیاد باید بنده
                    به تنهایی هم پذیرایی کنم و هم مدام صحبت کنم با مهمان ارجمند که
                   حوصله اش سر نره و ... اما خوب سفر خوش گذشت .
                   خیلی با مزه بود که پلیس همش ماشین های ما و همسفر هامون رو
                   متوقف میکرد و بعد هم دلیلی پیدا نمیکردند و میگفتند راه بیفتید و جالبتر
                  اینکه به خیلی از ماشینها که قوانین رو رعایت نمیکردند گیر نمیدادند !!!
                 دیگه بر و بچ فامیل وقتی پلیسی گیر میداد با هم میگفتند به به  به به
                 بعضی هاشون دوزاریشون می افتاد و میخندیدند . این همه تبلیغ میکنند
                ماشین های امداد توی جاده آماده خدمت به هموطنان است ما خصوصا
                برگشتنه چیز قابل توجهی ندیدیم !!!
               سالی که با مسافرت آغاز بشه و اون هم با خوش گذشتن زیاد و همرا با
              عده زیادی از فامیل فکر کنم سال خیلی خوبی باشه .



  • نویسنده: یاغی(یکشنبه 87/1/11 ساعت 12:9 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   روزگاران را چه شد ؟!
  • چند وقت پیش وبلاگها رو میخوندم دیدم چند تا از بلاگرها در مورد
    حرفهایی که در تاکسی رد و بدل شده بود نوشته بودند ، من هم
    بدم نیومد یکی از این دیالوگها رو بنویسم : چند روز پیش :
    یه خرده پایین تر از دانشکده ما انواع و اقسام تاکسی و ماشین چه
    مدل بالا و چه پایین مسافر کشی میکنند ! من و دوستم هم وایساده
    بودیم که یهو یه 206 ترمز کردو ما هم مسیر رو گفتیم و سوار شدیم
    توی راه بودیم که گوشی این آقا زنگ خورد و ایشون هم ضبط شون  را
    خاموش کردند و شروع به صحبت با اون ور خط کردند ...................
    این طور که ما فهمیدیم و شنیدیم ایشون رییس یک کارخونه ایی بودند
    که در شرف ورشکستگی قرار داشت علت نبود مواد اولیه ای بود که
    باید از فنلاند میامد که بخاطر تحریمی که ایران شده ، شرکت فنلاندی
    طرف قرارداد کارخانه این آقا مطرح کرده بود که ما نمیتونیم این مواد را
    برای شما بفرستیم و بانکهای ما امضاء نمیکنند و .... وشرکت فنلاندی
    گفته بود که تنها میتوانید از طریق دبی این مواد رو بگیرید . این آقا به
    پشت خطی اش میگفت این شرکت فنلاندی گفته یک شیخی در
    دبی شرکت داره ( اسمش رو گفت من یادم نمونده ) که ما میتونیم به
    اون بفرستیم و شما از اون بخرید ! که این آقا به پشت خطی اش میگفت
    اگر این کار رو کنیم باید 2 یا 3 برابر پول بدیم که خیلی بدتر به ضررمون
    میشه و کارخونه رو اگر ببندیم بهتر از این کار هست ......................
    پشت خطی این آقا انگار ازش پرسید چرا از یک شرکت سویئسی
    نمیگیریم ؟ که این آقا گفت به دستگاه های ما جنسشون نمیخوره !!!
    این آقا میگفت کارگر به اندازه 3 نوبت برای کار داریم ولی مواد اولیه
    نداریم و میگفت چک هایم پشت هم داره برگشت میخوره و ..........
    کارگر ها هم تا چند روز دیگه باید برند چون پولی نداریم بهشون بدیم و...
    آخر سر هم یکی دیگه بهش زنگ زد که بلیطهای دبی را گرفتم !
    حالا من نمیدونم میخواست بره ارز مملکت رو بریزه توی جیب اون شیخ
    عرب اون هم 2 یا 3 برابر یا میخواست بره تفریح که این بعیده یا
    میخواست بره و........... دیگه بر نگرده ؟!
    پ.ن. به خودم گفتم شب عید تعطیلی کارخونه بیکاری کارگران بعد هم
    تا چند روز با سیلی صورت خودشون را سرخ نگه داشتن آخرش که این
    طبقه به ته خط میرسند روی میارند به کارهایی که اصلا فکرش رو
    نمیکردند این کاره بشوند بیکاری و فقر و بزهکاری و ....  حالا نمیدونم این
    کارشون توجیه داره یا نه  ؟!  اما آیا ارزشش داشت ؟ !
    پ.ن. وقتی خواستیم پیاده بشیم پول کرایه رو دادیم اما آقای کارخونه دار
    در شرف ورشکستگی از مون نگرفت و گفت فقط خواستم برسونمتون که
    توی راه نباشید . ما هم تشکر کردیم و پیاده شدیم .



  • نویسنده: یاغی(دوشنبه 86/12/27 ساعت 8:52 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   گردونه زمان
  • احساس میکنم توی یک گردونه زمان گیر افتادمو ناخواسته دارم جلو میرم
    هیچ ایستگاهی هم نیست ! کمک ، زمان از دستم در رفته آخه خیلی
    ناقلا و بلا ست ! احساس میکنم یک سال شده یک ماه و یک ماه شده
    یک هفته و یک هفته شده یک روز و یک روز شده یک ساعت و یک ساعت
    شده یک دقیقه و یک دقیقه شده یک ثانیه و یک ثانیه شده ...............
    وای از نفس افتادم ! ای کاش این گردونه به عقب برمیگشت یا متوقف
    میشد ، من یکی که از نفس افتادم !!!
    پ.ن . امروز یک شهروند پیر عزیزی از من پرسید این عکسها چیه زدند
    به دیوارهای شهر ؟



  • نویسنده: یاغی(یکشنبه 86/12/19 ساعت 8:50 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   خاطره
  • امروز یهو یاد دوران بسیار شاد و زیبا دبیرستانم افتادم
    آخ چقدر زود گذشت و چقدر دوست دارم دوباره پشت
    اون نیمکتهای چوبی زوال در رفته بشینم ، خسته شدم
    از این صندلی های دانشگاه ! خوب اما یکی از بیشمار
    خاطرات دبیرستانم از این قرار بود که :
    من سال دوم دبیرستان بودم و کلاس ما یه کلاس کوچیک
    20 نفری بود ، خوب وقتی کلاس کوچیک باشه بچه ها با هم
    یه جوری بیشتر مچ اند . ما یه معلم هندسه داشتیم که بچه ها
    اسمش رو گذاشته بودند اردک ماهی ! یه دبیری که تریپ مظلومی
    داشت و هیچی از هندسه حالیش نبود نمیدونم شاید هم
    نمی تونست خوب انتقال بده آخه رشته اصلیش یه چیزه دیگه بود !؟
    خلاصه یه روزی که بچه ها خیلی از دستش کلافه شده بودند و
    اعتراض ها به دفتر مدرسه به جایی نرسیده بود ، تصمیم گرفتند
    خودشون یه جوری حالش رو بگیرند و از شرمندگی اش در بیایند !
    خلاصه روی صندلی دبیر مربوطه به اندازه یک خودکار ، جوهر ریختند !
    من نبودم که بچه ها این کار و کرده بودن وقتی من اومدم بچه ها
    داستان رو برام گفتند . خلاصه دبیر ما که خدایی خیلی بیغ بود
    اومد و تلپی نشست روی صندلی فکر کنم اندازه 10 ثانیه نگذشته
    بود که یهو از جاش پرید و دستش رو کشید به پشتش و دید بله
    لباسشون جوهری شده ، خیلی ریلکس از جاش بلند شد و کلاس
    رو برای رفتن به مقصد دفتر مدرسه ترک کرد ! بعد از مدتی ناظم
    اومد بالا و گفت کلاس منحل برید توی سالن مدرسه تا تکلیفتون
    روشن بشه ، بچه ها هم با کمال آرامش کلاس رو ترک کردند
    وقتی رفتیم سالن طبق معمول اسم من رو ناظم محترم صدا کرد
    اما این بار من به عنوان نماینده تربیتی و آموزشی کلاس خوانده شدم
    به من گفت تو وظیفه ات هست که بگی کی بوده ؟ من هم گفتم من
    همین الان از پستم استعفا میدم که بچه همه خندیدند ( سال دوم
    خیلی کلاس متحد و شر و شلوغی داشتیم ، شاگرد زرنگ و تنبل و
    متوسط بین بچه ها توی کلاس یکی بود ) القصه آخرش گفتند دبیرتون
    بخشیده شما رو و تموم شد ماجرا از اون روز به بعد تا 1 ماه هیچ دبیری
    بدون اینکه اول دستش رو روی صندلی بکشه نمیشست رویش !!!!
    پ.ن. بعد اون ماجرا بچه ها خیلی از من تشکر کردند و باز هم من
    شدم نماینده به اصرار دوستان


  • نویسنده: یاغی(سه شنبه 86/12/14 ساعت 9:3 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   بوی عیدی
  • دوباره داره میاد ، بهار رو میگم . خانم خانما با چه ناز و کرشمه ای میاد
    چقدرها رفتند بدرقه اش و چقدر هم پای رفتن ندارن برای این بدرقه با
    شکوه !
    چقدر این روزها ترافیک زیادتر شده و چقدر آدمها توی خیابون زیادتر شدند
    برای خرید عید باستانی نوروز . من یکی که خودم باید یک ساعت زودتر
    بیام بیرون برای رسیدن به مقصدم
    چقدر قشنگه دیدن شوق خرید توی آدمها ، خصوصا بچه ها ، نمیدونم
    یک جوری هیجانشون رو به آدم منتقل میکنند .
    البته توی این روزها یه چیزهای دیگه ای هم دیدم :
    4 یا 5 ساله مد شده دم عید افراد شیک پوش کنار خیابون بساط کراوات
    فروشی راه میدازند ، جالبه نه ؟
    بچه هایی که پشت ویترینها به تماشا می ایستند و دهنشون آب میفته
    اما دریغ از یک آب نبات لیسی !
    کودک 5 یا 6 ساله ای رو چند روز پیش دیدم زیر بارون روی گونی نون خشکش
    توی کوچه خوابش برده بود ! شاید به توصیه سهراب گوش داده بود که زیر
    باران باید خوابید !!! یا نمیدونم شاید اون نشونی که سهراب گفته رو باید ازش
    گرفت اما اینکه بالای کاج بلند نیست !!!

    پ.ن. دیروز اون استادی که توی پست چوب معلم گل است ازش نوشته بودم
    بد جوری حالم رو گرفت و ... طوری که بدجوری قلبم شکست و آتش وجودم
    رو به خاموشی رفت که آوایی به گوشم رسید که این هم بگذرد !!!!!!!!!!!!!


    پ.ن. این پستم رو اسم شعر معروف بوی عیدی فرهاد گذاشتم تا یک یادی
    ازش کرده باشم و بگویم یادش سبز



  • نویسنده: یاغی(چهارشنبه 86/12/8 ساعت 11:16 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

    <   <<   6   7   8   9   10   >>   >

  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • یک بوم و دو هوا
    اشک ها و لبخند ها
    آثار دموکراسی و دیکتاتوری حتی در بازی فوتبال !!!
    یه کلوم حرف حساب
    [عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 415822
    بازدید امروز : 13
    بازدید دیروز : 6
  •   مطالب بایگانی شده

  • از افسانه تا واقعیت
    تابستان 1388
    پاییز 1388

  •   درباره من

  • از افسانه تا واقعیت - یاغی
    یاغی
    منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور منم دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم

  •   لوگوی وبلاگ من

  • از افسانه تا واقعیت - یاغی

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • رند
    حاج حشمت
    خط بارون
    نم نم بارون...
    راهنما
    کویر سبز
    نون والقلم
    ضحی
    مجله خبری متین نیوز
    طالب یار
    مسافر
    فرزند شهید
    نوشته های خط خطی...!!!
    کوثر
    وصله
    بوی باران ( حسرت سابق )
    از زندگی
    روزنوشته های من

    آدم ساده
    سپهران
    مریم
    بیدل

  •  لوگوی دوستان من























  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی